یه وقتایی،
یه حرفایی،
چنان آتیشت میزنه
که دوست داری فریاد بزنی،
ولی نمیتونی!
دوست داری اشک بریزی،
ولی نمیتونی!
حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه!
تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه،
به این میگن
“درد بی درمون”
"یه روز خدا داشت یه آدم جدید خلق میکرد که در روز 30شهریور به دنیا میومد و اسمش هم .....میشد
به خودش گفت:این مرد باید خلاق،باهوش،مهربون و بزرگ باشه و چون قراره در آینده بهش یه دختر به اسم فاطمه بدم دوست دارم هر وقت نا امیدی
که یکی از بدترین چیزهاست به سراغ این دختراومد سرش و بلند کنه وبه من بگه شکرت که بهترین پدر دنیا رو به من دادی و قلبش سرشار از امیدبشه"

برچسبها:
+ نوشته شده در ساعت 17:45 توسط جانان عمه
می خندم...
ساده می گیرم...
ساده می گذرم...
بلند می خندم و با هر سازی میرقصم ...
نه اینکه دل خوشم!
نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم، زمین خوردم،
سخــــتی دیدم، گــــریه کردم و حالا ...
برای " زنده ماندن" خودم را به "کوچه ی علی چپ" زده ام ...!
روحم بزرگ نیــــست! دردم عمیــق است ...
می خندم که جای زخــم ها را نبینی.
برچسبها:
+ نوشته شده در ساعت 22:27 توسط جانان عمه
برچسبها:
+ نوشته شده در ساعت 12:42 توسط جانان عمه