سلام
بعد ازمدت ها دلم هوای وب رو کرد،حرفآی زیآدی برآی گفتن دآرم،خیلی این روزا درگیـــــرخودم و ذهنم بودم!
ای کآش هیچ وقت بزرگ نمیشدم،دنیآی کودکی رو باتموم الآنم عوض می کنم،تا برگردم به اون موقعه...
لحظه هآی اون سالهآ و خوشی هآش هنوز توی ذهنم مونده،الانم خوشحالم امآ...
نمیدونم چرا اینقدر بعضی موقعه ها دلم میگیره،اسم این بعضی موقعه ها رو باید گذاشت همیشه!
دنیای رنگی رنگی کودکی هایم وهمیشه صافم تبدیل شده به روزای سردرگمی،به تکرار...
خنده های از ته دل شبیه بشه به گریه های ازته دل...
امروز که رفته بودم بیرون،تک وتنها بیرون بودم،البته قسمتی از راه باخانواده اومدم
مادرجآن میخواست برود به خرید منم از نزدیکی های خانه از او جدا شدم و تنهایی اومدم...
خیره شده بودم به آسمآن به زمین دنیآ...
من اینجا چیکار می کنم؟
برای چی اومدم؟
اینجا کجاست؟
به کجا میخوام برم؟
کی باهامه؟کی ازم دوره؟
ذهن من رد داد...درست مثل یه خط صاف||_________||
دلم خیلی تنگ شده برای خودِ خودِ خودِ فآطمه...
پیداش کردم ولی فآطمه قدیمی،فآطمه که بی خیال نبود!
امتحانا که میگذره،از بس سخت میگیرن و هرچی میخونم همش یه غلط باید باشه!
رسیدن به 20 خالص از تموم درسآ شده برام رویا...
فآطمه ای که قبلا 20 داشت حالآ...:|
الان همش 17و 18 اخه مگه میشه مگه داریم من 20 میخواممممممم
اخ فقط امتحانا تموم بشه یه خواب راحت بعدم یه گردش توپ چه حالی میده
جای عموها خالی مهم نی چشم سبز فاطی هنو باقی مونده تا اون هست گور بابای اون دوتا خرا
عــــــــــــــشق فقط دالی کوچولو با عــــــــــــــمو کوچولو فسقلی های فاطلو :)
نظرات شما عزیزان:
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ: :)
برچسبها:
+ نوشته شده در ساعت 18:6 توسط جانان عمه